گاه نگاهم بر آسمان میرود و بی هیچ ستارهای به زمین باز میگردم. راستی تو میدانی چرا تا شب نشود، ستارهها را نمیتوان دید. انگار روشنایی روز چشممان را کور کرده باشد. خورشید دلش میخواهد در مقابل آن همه ستارۀ بیکران، خودنمایی کند. خودش را به ما نزدیک کرده که بگوید من از همه ستارهها بزرگترم، ولی نمیداند که ما خیلی وقت است فهمیدهایم ستارههای بزرگتری هم در این ناکجاآباد هست؛ هرچند خورشید خودمان را دوستتر میداریم. البته این را هم بگویم، اگر ستاره هم در آسمان باشد مرحم دل ما نیست. دل که بگیرد دیگر فرقی نمیکند از که و از کجا گرفته باشد. خودش میگیرد و تا...